|
زندگینامه و وصیتنامه شهید محسن حججی
محسن حججی در سال ۱۳۷۰ در شهر نجفآباد اصفهان به دنیا آمد و از جمله رزمندگان دلاور مدافع حرم بود که در خاک سوریه به شهادت رسید.
محسن حججی از جهادگران و اعضای فعال مؤسسه شهید احمد کاظمی بود که در عملیاتی مستشاری نزدیک مرز سوریه با عراق به اسارت گروه تروریستی داعش درآمد و پس از دو روز بهدست تروریستهای تکفیری در سوریه به شهادت رسید.
داعش چندی پس از انتشار فیلمی که ادعای به اسارت درآوردن محسن حججی را داشت، اعلام کرد که وی را به قتل رسانده است.
شهید حججی دهمین عضو از لشکر زرهی ۸ نجف اشرف است که طی جنگ در خاک سوریه به شهادت رسیدهاند.
این جهادگر فرهنگی از فعالان ترویج و تبلیغ کتاب بود و اقدامات جهادی را در اردوهای سازندگی برای خدمت به مناطق محروم انجام داده و از خادمین راهیان نور در مناطق عملیاتی دوران دفاع مقدس بود.
همچنین شهید حججی در مدارس به تبلیغ کتاب میپرداخت و از زمره پیشگامان معرفی کتاب در نماز جمعه بود. او در نجفآباد استان اصفهان به معرفی و تبلیغ کتاب میپرداخت.
شهید محسن حججی در سال 1391 ازدواج کرد، ثمر ازدواجش پسری بهنام علی است. این جوان رشید پاسدار در دومین اعزام خود به سوریه در مرز عراق با این کشور در روز دوشنبه 16 مرداد 1396 به اسارت داعش درآمد و در روز چهارشنبه 18 مرداد 1396 در منطقهای به نام تنفت به شهادت رسید.
وصیتنامه شهید محسن حججی
شهادت «محسن حججی» کربلایی در دلهای اهل دل برپا کرده است تا آنجا که وقتی سری به صفحات اینستاگرام و یا شبکههای ارتباطی میزنیم بیشتر از هر اسم دیگری نام شهید حججی و تصویر او را میبینیم.
شهید محسن حججی که پس از دو روز اسارت بهدست نیروهای تکفیری داعش به شهادت رسید، حرفهای ناگفته خود را در وصیتنامهاش نوشته و این وصیتنامه هماکنون به دست تمام ملت ایران رسیده است. در ادامه، متن این وصیتنامه را میخوانید:
حالا که دستهایم بسته است مینویسم نه با قلم که با نگاه و نه با جوهر که با خون، رو به دوربین ایستادهام و ایستادهام رو به همه شما، رو به رفقا، رو به خانوادهام، رو به رهبر عزیزم و رو به حرم. حرامزادهای خنجر به دست است و دوست دارد که من بترسم و حالا که اینجا در این خیمهگاهم هیچ ترسی در من نیست. تصویرم را ببرید پیشکش رهبر عزیز و امامم سید علی خامنهای و فرماندهام حاج قاسم و به رهبرم بگویید که «اگر در بین مردمان زمان خودت و کلامت غریبید ما اینجا برای اجرای فرمان شما آمدهایم و آماده تا سرمان برود و سر شما سلامت باشد.»
آسمان اینجا شبیه هیچجا نیست حتی آسمان روستای دورک و وزوه که در اردوی جهادی دیدهام یا آسمان بیابانهای سالهای خدمتم، اینجا بوی دود و خون میآید. کمکم انگار لحظه دیدار است ولی این لحظههای آخر که حرامیان دورهام کردهاند میخواهم قصه بگویم و قصه که میگویم کمی دلم هوایی علی کوچولویم میشود ولی خدا وعده داده که جای شهید را برای خانوادهاش پر میکند، اما حتماً قصهام را برای علی وقتی بزرگ شد بخوانید.
تنها خواسته شهید بی سر چه بود؟
قصه کودکیام که با پدرم در روضههای مولا اباعبدالله الحسین(ع) شرکت میکردم، قصه لرزش شانههای پدر و من که نمیدانستم برای چیست. پدرم با اینکه کارگری ساده بود همیشه از خاطرات حضورش در دفاع مقدس میگفت و توصیه میکرد:
پسرم، دفاع مقدس و رشادت و مجاهدت برای اسلام و دین هیچوقت تمامشدنی نیست و تا دنیا هست مبارزه بین حق و باطل هم خواهد بود انشاءالله روزی هم نوبت تو خواهد شد.
دوران کودکی و مادری که کلید رفتنم به قتلگاه در دستان اوست و او بود که اجازه داد. مادرم همیشه میگفت «تو را محسن نام گذاشتم بهیاد محسن سقطشده خانم حضرت زهرا(س)». مادر جان، اولین باری که به سوریه اعزام شدم دریچههای بزرگی بهرویم باز شد اما نمیدانم اشکال کارم چه بود که خداوند مرا نخرید.
بازگشتم و چهل هفته به جمکران رفتم و از خداوند طلب باز شدن مسیر پروازم را کردم. تا اینکه یک روز فهمیدم مشکل رضایت مادر است. تصمیم گرفتم و آمدم به دست و پای تو افتادم و التماست کردم و گفتم مگر خودت مرا وقف و نذر خانم فاطمه زهرا(س) نکردی و نامم را محسن نگذاشتی، مادرجان، حرم خانم زینب(س) در خطر است اجازه بده بروم. مادرم.... نکند لحظهای شک کنی به رضایتت که من شفاعتکنندهات خواهم بود و اگر در دنیا عصای دستت نشدم در عقبی نزد حضرت زهرا(س) سرم را بهدست بگیر و سرفراز باش چون اموهب.
مادر، یادت هست سالهای کودکی و مدرسه، پس از دبستان و مقاطع تحصیلی و بالاتر، همیشه احساس میکردم گمشدهای دارم و اینقدر به مادرمان حضرت زهرا(س) متوسل شدم تا در سال 1385 و اوج جوانی مسیری را برایم روشن کردند و آن مسیر آشنایی با شهید کاظمی و حضور در مؤسسهای تربیتیفرهنگی به همین نام بود.
همان سالها بود که مسیر زندگیام را پیدا کردم و حاج احمد کاظمی شد الگوی زندگی و یار لحظه لحظه زندگی من، خیلی زود حاج احمد دستم را گرفت و با شرکت در اردوهای جهادی، هیئت، کار فرهنگی و مطالعه و کتابخوانی رشد کردم. انگار حاج احمد دستم را گرفت و ره صدساله را بهسرعت پیمودم. سربازی و خدمت در مناطقی دورافتاده را انتخاب کردم و تو مادر، ببخش که آن روزها مثل همیشه چقدر نگرانم بودی.
و ازدواج که آرزوی شما بود، با دختری که بهواسطه شهدا با او آشنا شدم و خدا را شاکرم که حاج احمد از دختران پاکدامنش نصیبم کرده است، همنام حضرت زهرا(س) و از خانوادهای که بهشرط اینکه بهدلیل نداشتن فرزند پسر برایشان فرزند خوب و باایمانی باشم دختر مؤمن و پاکدامنشان را با مهریهای ساده بهعقدم درآوردند و من هم تنها خواستهام از ایشان مهیاکردن زندگی برای رسیدن به سعادت و شهادت بود و با کمکِ هم، زندگی مهدوی(عج) را تشکیل دادیم، خانوادهای که در روزهای نبودنم و جهادم همسر و فرزندم را در سایه محبتشان گرفتند و من دلم قرص بود که همسر و فرزندم جز غم دوری و دلتنگی غمی نداشته باشند، همین جا بود که احساس کردم یکی از راههای رسیدن به خداوند متعال و قرار گرفتن در مسیر اسلام و انقلاب عضویت در سپاه است و همین جا بود که باز حاج احمد کمکم کرد و لیاقت پوشیدن لباس سبز پاسداری را نصیبم کرد.
و همسرم و همسرم...، میدانم و میبینم دست حضرت زینب(س) که قلب آشوبت را آرام میکند، همسرم شفاعتی که همسر وهب از مولا اباعبدالله شرط اجازه میدان رفتن وهب گذاشت طلب تو. خاطرات مشترکمان دلبستگی نمیآورد برایم، بلکه مطمئنم میکند که محکمتر به قتلگاه قدم بگذارم چون تو استوارتر از همیشه علی عزیزمان را بزرگ خواهی کرد و منتظر باش که در ظهور حضرت حجت بهاقتدای پدر سربازی کند.
حالا انگار سبکتر از همیشهام و خنجر روی بازویم نیست و شاید بوی خون است که میآید، بوی مجلس هیئت مؤسسه و شبهای قدر و یاد حاج حسین بهخیر که گفت مؤسسه خون میخواهد و این قطرهها که بر خنجر میغلطد ارزانی حاج احمدی که مسیر شیبالخضیب شدنم را هموار کرد.
خدّالتریب شدنم را از مسجد فاطمه الزهرای(ع) دورک شروع کردم و به خاک آلودم تمام جسمم را تا برای مردمی که عاشق مولایند مسجد بسازیم. روی زمینی نیستم که میبینید، ملائک صف به صفند کاش همه چیز واقعی بود درد پهلویم کاش ساکت نمیشد و حالا منتظر روضه قتلگاهم، حتماً سخت است برایتان خواندن ولی برای من نور سید و سالار شهیدان دشت را روشن کرده است.
اینجا رضاً برضاک را میخواهم زمزمه کنم. انگار پوست دستم را بین دو انگشت فشردند و من مولای بیسر را میبینم که همدوش زینب آمدهاند و بوی یاس و خون در آمیخته هستم. حرامیان در شعلههای شرارت میسوزند و من بدن بیپیکرم را میگذارم برای گمنامی برای خاک زمین.
پیام همسر شهید محسن حججی
همسر شهید محسن حججی طی پیامی در پی شهادت شهید حججی به دست نیروهای تکفیری داعش تأکید کرد:
همسرم رفت که بگوید امام خامنهای تنها نیست... رفت که بگوید هنوز هم مردان خدایی هستند... اگه کسی خواست اشکی برای همسرم بریزد به اشکش هدف بدهد. برای حضرت زینب(س) و امام حسین(ع) گریه کند... همه زیر لب فقط بگویید امان از دل زینب(س...)
|
|
|
حاضر بودم هزاران هزار بار کشته شوم
شهید یعقوب ابراهیم نژاد:
اگر می دانستم با هر بار که خونم ریخته می شود ، بی حجابی آغوش حجاب را در بر می گیرد ؛ حاضر بودم هزاران هزار بار کشته شوم.
|
|
|
براى تفحص ما آمده اند
جاى دورى نمىرود، اگر با همین دستهاى خالى به خاکتان بیفتم و به نامتان همه دلم را زار بزنم و عقدههایم را پشتسر همه شما فریاد کنم . من عضوى از بسیج محل بودم، این را خورشید با اشاره به من گفته بود . . . . (1)
اما امروز دیگر نیستم . امروز، سوداى خوب ورم داشته و من پشت پنجره حسرت چمباتمه زدهام و در میان سرفههاى پىدرپى، ستارههاى آسمانى را به شمارش نشستهام . به خودم گفتهام به آخرینشان که برسم حتما خودم هستم . یعنى خودم را رصد خواهم کرد و آن وقت است که دکمههاى آسمان باز خواهد شد و ستاره عشق از چاک گریبانش بیرون خواهد زد و مرا به عرش فرا خواهد خواند .
اما کو آخرین ستاره . . . کجاست آن؟ !
بهتان گفتم که من عضوى از بسیج محل بودم، آرى . . . اما امروز دیگر نیستم، چرا؟ !
خلاصه بگویم چون دستم از نوازش پیشانى بندها کوتاه است . دلم خالى از چشمه شب نمازهاست و تنم عارى از عطر صلواتهاى دلنشین .
اکنون چهارده سال است که جنگ تمام شده است و من درستیک سال دیگر در تنهایى بعد از جنگ، همراه با سرفههاى پى در پىام، بالغ خواهم شد . درست در وقت دورى از همه دوستانم در گردان کمیل . در فاصله ممتد پاهایم از دوستى با سنگر، در جدایى دلم از همه مهربانى چفیهها .
چند روزى است دکتر آهسته به دور وبرىهایم گفته است که ریه هایم دیگر سیاه شدهاند . خودم خوب مىفهمم که سرفه هایم بوى سوختگى مىدهند . سوزش ته حلقم اشکم را که در مىآورد، بیشتر مىفهمم .
اما من منتظرم که آن چهار نفر بیایند . آنها گفتهاند درست همین امروز اول صبح به خانه کوچک استیجارى ما مىآیند . از همسرم خواستهام چراغ در حیاط را روشن نگه دارد . به دخترانم گفتهام توى راهرو و دور تا دور هال کوچکمان را با بادکنکها و کاغذهاى کشى آذین کنند . چون امشب آن چهار نفر باقى مانده از سیصد عضو گمنام گردان کمیل میهمان نفر پنجمىشان هستند . البته اگر درستتر بخواهم حساب کنم، این پنج نفر روى هم شاید سه نفر هستند; چرا که یکىشان چشم ندارد . دوتایشان هر کدام یک پا ندارند . آن یکىشان یک دست ندارد . من هم قطع نخاعى هستم و هر پنج نفرمان هم شیمیایى . آن هم از نوعى که کم کم به آن مىگویند: نوع شدید! آن هر چهار نفر تمام تنشان نقشه جنگ است . اگر کسى خوب نگاه کند، جاى پاى همه عملیاتها و نقشههاى فاو، شلمچه، حاج عمران، فکه، سومار، دو عیجى، قلاویزان و . . . را به راحتى پیدا خواهد کرد . باور ندارید، همین امروز بیایید تا نشانتان بدهند .
با ویلچرم دور تا دور هال مىچرخم و به جاى جاى تزیین شده آن مىنگرم . همسرم - همسر مهربان دوست داشتنىام - سبدى پر از میوه، یک بشقاب شیرینى و یک پیاله نقل وسط هال مىگذارد .
دخترم نورا مىپرسد: بابا پس چرا دوستانت نیامدند؟
چشم مىدوزم به ساعت و مىگویم: «همین چند دقیقه دیگر پیدایشان مىشود . بچههاى کمیل به وعدهشان وفا دارند .»
مىدانید . . . آن چهار نفر مىآیند که مرا با خود ببرند . . . که من توى این شهر چشم از رصد ستارههاى دود خورده بردارم . . . که ویلچرم باد سفر بخورد، که پاها و دستهاى کوتاهم بلند شوند و حس بگیرند و به پرواز درآیند .
آن چهار نفر مىآیند که، به قول خودشان، دستهاى مثل رودم را به دریاى پیشانى بندها پیوند بزنند، که پاهاى مثل نخلم را در اشکزار خاکریزها غرس کنند .
مىآیند که مرا به انارستان کمیل بازگردانند و خستگىام را با غبار شلمچه بشویند و تنم را در آفتاب اول صبح قصرشیرین، درست در نزدیکترین نقطه به کربلا، غسل بدهند .
به آنها گفتهام که راستى اکنون در آن جا، در آن تنهایى بىوسعت، دنبال چه هستید؟ گریههاى انبوه خفته درخروارها خاک، پلاکهاى جا مانده در زیر پلک زمین، . . . ؟
و آنها گفتهاند: «وقتى آمدیم و هنگامى که تو را بردیم، خواهیم گفت!»
پاسخشان چقدر عجیب است، مگر نه؟ !
کسى . . . و کسانى به در مىکوبند . دخترهایم از جا مىجهند و همراه همسرم هر سه، چادرهاشان را به سر مىکنند و به پیشباز مىایستند و من درمیانشان به استقبال . بىرمق ، سرفه کنان، بارویى زرد . با دستهایى که رگهایشان دیگر سبز نیست . موهایشان به خاکستر نشستهاند و زیر ناخنهاى انگشتهایشان سپید است .
همهشان را در آغوش مىگیرم . سید، محمد، ناصر و حمید را . هر چهار یادگار جنگ . هر چهار خاکریز دوستى .
به زودى آمادهرفتن مىشوم . پدرم، مادرم و همسایهها به بدرقه آمدهاند . بوى اسفند، یادآور خاطرات چهارده سال پیش از این است . عطر صلواتهاى شیرین از گذشتههاى دور گرا مىدهد . چه حس عجیبى به دستها و پاها و کمرم افتاده! خدایا! رگهاى دستهایم دارند سبز مىشوند . . . نگاه کنید! گویى زیر ناخنهاى دو دستم، خون دویده است!
آن چهار نفر به نوبت مىگویند: «مایک دسته تفحص چهار نفره از گردان کمیل هستیم . گردان کمیل زنده شده استحاجى .» با هیجان مىپرسم: «چه مىگویید، گردان کمیل زنده شده است؟ !»
مىگویند: «ما چفیههایمان را براى زدودن غبار از پلاکهاى یادگارى، به کار گرفتهایم . ما به دنبال قامتهاى شکستهاى هستیم که پیراهنى از شاپرکهاى بهشتبرتن کردهاند . ما مردانى را تفحص مىکنیم که دلهایشان را براى تفحص آسمان پرواز دادهاند . ما به دنبال سلامهاى گرم، بیابانها را یک به یک به کاوش افتادهایم . ما در پى اشکهاى پرشور، گریههاى پنهانى، نذرهاى بىدریغ و گذشتهاى بىحساب و مهربانىهاى بىمثال، دل دشتهاى ترک خورده را به شخم مىکشیم . تو تنها نیستى حاجى، تو هنوز هم عضوى از بسیج محل هستى، عضوى از دسته تفحص گردان کمیل!»
گریهام مىگیرد . اما از سوز سرفههایم خبرى نیست، تا نفسم را پس از هر بار گریه کردن بند بیاورد و دکتر با اخم بگوید: «چرا گریستى، مگر نگفتم گریه براى تو سم است!»
گریه، گریه، گریه . . . خدایا، لابد قرار است آخرین ستارهاى را که به دنبالش هستم، در دسته تفحص کمیل رصد کنم . شاید در آن جا، همه ستارهها را به تنهایى بتوانم بشمارم و آخرین ستاره از چاک گریبان آسمان بیرون بیاید و دستم را آهسته بگیرد و مرا به سمتخود بکشاند . شاید بلوغ دوباره من در تنهایى پانزده سال بعد از جنگ نباشد; بل در بازگشتى دوباره به گردان پنج نفره کمیل این اتفاق بیفتد .
اصلا شاید همه آن به خاک خفتگان کمیل قرار است مرا تفحص کنند که این چنین در گریهام، سوز صدایشان پیدا است و در لابه لاى اشکهایم، عکس نگاهشان جارى .
بگذارید یک دل پر با همه اهل خانهام خدا حافظى کنم . گویى قرار است تا چند ساعت دیگر دوستان شهیدم مرا تفحص کنند . آنها انگار سالها است که به دنبال من و این چهار نفر بودهاند و ما اکنون پیدا شدهایم .
پىنوشت:
1 . اشاره به شعرى از قیصر امین پور: من عضوى از بسیج محل هستم . . . این را خورشید بااشاره به من گفت . . . از کتاب «تنفس صبح» .
م . ملا محمدى ( نشریه امتداد )
|
|
|
سیاه مشق
حمیده رضایی (باران)
مرد به سختی نفس میکشد. پرستار کپسول اکسیژن را کنار تخت میگذارد و میرود. پنجرة کنار مرد بسته است. حیاط از لابهلای پرده عمودی پنجره پیداست. دوربین جنازهای را که دارند به سمت آمبولانس میبرند نشان میدهد. پسر بچهای کنار برانکارد زل زده است به جنازه. مرد میانسالی نزدیک میآید. دست پسر بچه را میگیرد و دنبال جنازه راه میافتد.
ـ ببینم مگر فلکه را دور میزدیم، جلو مسجدشان پلاکارد نزده بودند که میلاد حضرت عباس(علیه السلام) و چه میدانم، که گازش را گرفتیم و رفتیم؟ بیا، این هم به قول خودشان شب میلاد. دو تا گل و بلبل نشان نمیدهند آدم دلش باز شود. هی میروند بیمارستان ساسان(1) گزارش میگیرند از آن چهار تا مریض بیچارة دم مرگ که چه؟ اصلاً چه ربطی دارد؛ دارد؟
مرد روی مبل جابهجا میشود. زل میزند به زن که لابهلای لباسهای رنگ و وارنگش گم شده است. مرد نگاهش را برمیگرداند سمت تلویزیون.
دور تا دور مرد را گرفتهاند. زن با دستمال عرق پیشانی مرد را پاک میکند. دختر جوانی از تخت دور میشود و آن گوشه آرام گریه میکند. مرد میخواهد نگاهش کند؛ اما نمیتواند سرش را حرکت دهد. با چشمهایش اشاره میکند سمت دختر. دختر را نزدیکش میآورند. مرد با چشمهای خیس نگاهش میکند. دختر دست میکشد روی دستهای پر تاول مرد. سرش را میآورد پایین، میبوسدش. صدای هقهقاش از آن پایین بلند میشود.
ـ به نظر تو این خوبه؟
مرد بیحرکت مانده است. زن جلوتر میآید.
ـ نگاش کن انگار جد و آبادشرو نشون میدن!
کانال را عوض میکند.
ـ با توأم، میگم این خوبه؟
مرد سرش را برمیگرداند. زن توی رنگ نقرهای لباسش سردتر شده است.
ـ همونیه که هفته پیش گرفتم. میترا میگفت قرار شده لباس عروس و داماد هم هر دو نقرهای باشه. البته پارسال هم که ما سراغ لباس رفته بودیم همینطور بود، یادته؟ میگفتن دو تاتون باید فسفری بپوشین، خوب شد قبول نکردیمها، مسخرهست، نیست؟ راستی صندل نقرهایم کجاست؟ زن با عجله به سمت کشو کفشهایش میرود. مرد کنترل را از روی میز برمیدارد. خیره میشود به اسمان پشت پنجره. پر از ابر است؛ اما خفه. یادش نمیآید آخرین بار کی باریده است. یادش به خیر، بچه که بود چقدر زود به زود باران میآمد. چقدر تک و تنها زیر باران دویده بود. آن موقع شهر این طور نبود. ساده بود و قشنگ؛ حتماً آن موقع که شهید میآوردند و موشکباران بود، حتی آن موقع هم اینطور خفه نبود.
صدای زن خلسهاش را میشکند:
ـ میترا میگفت خیلی از اون دور و ورا رد نشین. آخه خودشون قبلاً اون طرفها مینشستن. میگفت هر روز خدا یا مریض میآرن یا جنازه میبرن. انگار یک بار که داشته رد میشده، باد پارچه روی برانکارد رو بلند میکنه و چشمش میافته به جنازه. میگفت ضعف کردم یکهو. انگار صورت یارو پر تاول بوده. میگفت یک دونه مژه و ابرو هم نداشت. تو که از اون مسیر نمیری شرکت، هان؟
مرد کانال را عوض میکند: جلوی بیمارستان شلوغ است. ساعت ملاقات تمام شده.
ماشینها یکی یکی از بیمارستان دور میشوند.
زن صندلهای نقرهایاش را روی میز میگذارد و مینشیند:
ـ نگاه کن، هزار تا تابلوی بوق زدن ممنوع گذاشتن اونجا. اصلاً بگو اون چهار تا تیکه استخون میشنون که حالا بوق بزنیم یا نزنیم. میترا میگفت: خدا نکند روز تعطیل مسیرت از جلو ساسان(1) رد بشه، یارو خودش نشسته روی ویلچر داره میره عیادت یکی بدتر از خودش، انگار کار و زندگی ندارن بیچارهها. کم ترافیک هست اینجا. حالا بنشین که ویلچریها و پا مصنوعیها یکی یکی رد شن، که چی؟ مثلاً ملاقات، مسخره نیست تو رو خدا؟
مرد برمیگردد سمت زن، خیره نگاهش میکند.
صدای گریه دختر بچهای فضا را پر کرده است، دخترک طبقه بالای بیمارستان را نشان میدهد و هی بابا، بابا میکند.
ـ چیه، دروغ میگم، نگاه کن، مثلاً ورود اطفال ممنوعه، پارتی بازی میکنن دیگه. یک ماهه سر کارمون گذاشتن، هی امروز میدیم فردا میدیم. خود سفارت گفته بود یک هفته بیشتر طول نمیکشه. میدونم اونقدر دست دست میکنند که دعوتنامهام باطل بشه. طفلی «شایان» مُرد توی اون غربت. دیروز چند کیلو پسته خریدم فرستادم براش. حداقل زبون بسته بشکنه سرگرم باشه. راستی اون دفعه از مامان پرسیدی چی گفت؟ به حرف اومد آخر؟ فروشندهاش که میگفت آینه بذارید جلوش به حرف مییاد. آخ گفتم آینه، پاشم جعبه آرایشم رو چک کنم، چیزی کم و کسر نباشه لنگ بمونم.
زن پوست موز را توی پیشدستی میاندازد و میرود.
صدای تلویزیون فضای خالی اتاق را پر میکند:
شب است و سکوت است و ماه است و من
فغان و غم و اشک آه و است و من... (2)
مرد بلند میشود. میرود سمت میز تحریر. قلم و دوات را برمیدارد و شروع میکند به نوشتن:
من امشب خبر میکنم درد را
که آتش زند این دل سرد را (3)
«این دل سرد» را آنقدر تکرار میکند که صفحه سیاه میشود، سیاه، سیاه، سیاه...
پینوشت:
1. بیمارستان ساسان:محل مداوا و نگهداری جانبازان شیمیایی در تهران.
2 و 3. از مجموعه «مثنوی شرمساری»، سروده علیرضا قزوه.
|
|
|
پای شهید، پلاک هویت
با اینکه اینجا را بارها آمده بودیم و گشته بودیم، اما امروز حس دیگری داشتم. گفتم بچهها امروز بیشتر دقت کنید. مثل اینکه قراره خبری بشه. یکی از بچهها به شوخی گفت: «الله اکبر! لشکر ما هم میخواد شهید بده، التماس دعا، شفاعت یادت نره، به خواب ما هم بیا و...» هم شوخی بود و هم باعث رفع خستگی و کلی هم خنده. اما این حرفها باعث نشد بچهها به حساب اینکه اینجا را قبلا گشتهاند، رها کنند، یا سریع بگذرند. از طرفی ما وسط میدان مین بودیم. گفتم: بچهها مواظب باشید، شوخی شوخی جدی نشه، تا اینکه یکی از بچهها من را صدا کرد، رفتم طرفش. تکههای لباسی از زیر خاک بیرون بود. شروع کردیم کندن زمین. ناگهان یکی از بچهها فریاد زد: «شهید». آنقدر بلند فریاد کشید که یک لحظه همه ترسیدیم. گفتم بابا، ما هم داریم میبینیم، یواشتر. یکی دیگر از بچهها گفت: خوب شد اسمشو نگفتی، وگرنه مطمئناً خانوادهاش الآن تو مقر منتظر ما بودند، آنقدر بلند گفتی که خانوادهاش هم میشنیدند. پیکر شهید را از دل خاک درآوردیم، اما هیچ کس خوشحال نشد و شادی کشف این پیکر مطهر، به غمی سنگین در دل بچهها مبدل شد. هیچ مدرک هویتی از شهید همراهش نبود. اما نکتهای که حواس همه به آن بود این بود که یک پای شهید هم نبود. به دنبال پلاک و پای شهید در میدان مین شروع به گشتن کردیم. اما هیچ اثری نبود. گفتم بچهها، نذری بکنیم. همه قبول کردند. گفتم هر جا پلاک پیدا شد، یک زیارت عاشورا میخوانیم. یکی از بچهها گفت: «یکی هم برای پاش». باز یکی از بچهها شوخیاش گل کرد. گفت: شانس آوردیم که یک پا و یک پلاکش نیست، وگرنه دو سه روز باید اینجا اتراق میکردیم و مفاتیح دوره میکردیم، از کار بقیه شهدا میموندیم!
چند دقیقه بعد پای شهید پیدا شد. توی پوتین و از مچ قطع شده بود. من همانجا نشستم و عاشورا را شروع کردم. بچهها دنبال پلاک میگشتند. غروب شد و پلاک پیدا نشد. برگشتیم مقر. همان کسی که خیلی شوخی میکرد، آمد داخل چادر و گفت: زیارت عاشورای دوم را بخوان، هویت شهید روی زبونه پوتین کاملا نوشته شده بود.
همان جا من خواندم: السلام علیک یا اباعبدالله...
امتداد - شماره 7
|
|
|
اخلاص و صفای شهیدنواب صفوی مرا مجذوب کرد
من شاید پانزده یا شانزده سالم بود که مرحوم «نوّاب صفوى» به مشهد آمد. مرحوم نواب صفوى براى من، خیلى جاذبه داشت و به کلى مرا مجذوب خودش کرد. هر کسى هم که آن وقت در حدود سنین ما بود، مجذوب نوّاب صفوى مىشد؛ از بس این آدم، پُرشور و بااخلاص، پر از صدق و صفا و ضمناً شجاع و صریح و گویا بود. من مىتوانم بگویم که آنجا به طور جدّى به مسائل مبارزاتى و به آنچه که به آن مبارزه سیاسى مىگوییم، علاقهمند شدم. البته قبل از آن، چیزهایى مىدانستم. زمان نوجوانىِ ما با اوقات «مصدّق» مصادف بود. من یادم است در سال 1329 وقتى که مصدّق تازه روى کار آمده بود و مرحوم «آیةاللَّه کاشانى» با او همکارى مىکردند - مرحوم آیةاللَّه کاشانى نقش زیادى در توجّه مردم به شعارهاى سیاسى دکتر مصدّق داشتند - لذا کسانى را به شهرهاى مختلف مىفرستادند که براى مردم سخنرانى کنند و حرف بزنند. از جمله در مشهد، سخنرانانى مىآمدند. من دو نفر از آن سخنرانان و سخنرانیهایشان را کاملاً یادم است. آنجا با مسائل مصدّق آشنا شدیم و بعد، مصدّق سقوط کرد.
....
در سال 1332 که قضیه 28 مرداد پیشامد کرد، من کاملاً در جریان سقوط مصدّق و حوادث آن روز بودم؛ یعنى من خوب یادم است که اوباش و اراذل، در مجامع حزبى که به دولت دکتر مصدّق ارتباط داشتند، ریخته بودند و آنجاها را غارت مىکردند. این مناظر، کاملاً جلوِ چشمم است!
بنابراین من مقولههاى سیاسى را کاملاً مىشناختم و دیده بودم؛ لیکن به مبارزه سیاسى به معناى حقیقى، از زمان آمدن مرحوم نوّاب علاقهمند شدم. بعد از آنکه مرحوم نوّاب از مشهد رفت، زیاد طول نکشید که شهید شد. شهادت او هم غوغایى در دلهاى جوانانى که او را دیده و شناخته بودند، به وجود آورده بود. در حقیقت سوابق کار مبارزاتى ما به این دوران برمىگردد؛ یعنى به سالهاى 1333 و 34 به بعد.
گفت و شنود صمیمانه رهبر معظم انقلاب اسلامى با گروهى از جوانان و نوجوانان - 14/11/1376
|
|
1 |